امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

سفر به شمال

پنجشنبه رفتیم شمال و مثل همیشه یکراست رویان با مامان اینا و مامانی رفتیم.کلوچه ی مامان هم انقده خوشحال بود که نگو.موقع رفتن چون هوا یه کم سرد بود فقط یک بار واسه صبحونه خوردن تو راه نگه داشتیم کلوچه هم که واسه اولین بار بود که رودخونه میدید کلی ذوق زده شده بود ومدام میگفت:آبه.آبه. نزدیکای ظهر رسیدیم فرداش رفتیم بازار نوشهر و کلی خرید کردیم.امیر حسین هم که واسه اولین بار بود که میفهمید دریا چیه وقتی میرفتیم کنار دریا باید به زور برش میگردوندیم خلاصه که خیلی خیلی بهمون خوش گذشتو روز شنبه ظهر هم برگشتیم و تو راه ناهار خوردیم و این شد یکی از خاطرات شیرین و پاک نشدنی مرد کوچک ما   امیر حسین و...
30 مهر 1391

آخ جون بازم مسافرت

پس فردا قراره دوباره بریم مسافرت اینبار میخوایم بریم شمال کلوچه هم انقده داره ذوق میکنه که نگو. بچم تازه یکم حالش بهتر شده اما هنوز غذا رو به زور کارتون  حسنی نگو بلا بگو و هزار تا دلقک بازی دیگه میدم میخوره  اما با همه ی حال نداریش هم دست از شیطونی بر نمیداره امروز که داشتم ساکمون رو می بستم امیر حسین مامان هم داشت اینجوری کمکم میکرد.یعنی داشت یه جورایی خودشو میکرد تو جای رخت چرکاش تا حمل و نقلش تو سفر راحت باشه. تازه توپش رو هم با خودش برده بود تا جای کمتری بگیره   بهتره به مامانی کمک کنم!     فکر کنم اینطوری خوب باشه!     ا...
26 مهر 1391

من از مشهد برگشتم

جمعه ساعت یازده شب از مشهد برگشتیم خیلی بهمون خوش گذشت.فقط حیف که بابا علیرضا باهامون نبود کلوچه که خیلی خوش به حالش بود چون همش دوروبرش شلوغ بود و مدام هم در حال ددر رفتن بودیم از خاطرات بامزش تو این سفر این بود که یه شب که رفته بودیم حرم امام رضا کلوچه و مامانم  و مامانی جلوی وروردی حرم منتظر ایستاده بودن تا من برم و واسه مامانی ویلچر بگیرم کلوچه هم با اون نگاه کنجکاوش انقدر این زائرهای امام رضا رو دیده بود که به گنبد تعظیم میکنن یاد گرفته بود و تو حرم مدام در حال تعظیم کردن بود و هر بار هم که اینکارو میکرد کلی همه فداش میشدن یه روز هم واسه خرید رفتیم طرقبه که خیلی خوش گذشت. اما خاطره ی...
24 مهر 1391

آخ جون مسافرت

فردا صبح خیلی خیلی زود قراره با کلوچه و خاله و دختر خاله و زن دایی و دو تا مامانیها بریم مشهد یعنی یه مسافرت فمنیستی البته کلوچه رو هم میبریم که یه مردکوچک هم باهامون باشه این دومین سفر کلوچه به مشهده اولین بار اردیبهشت ماه بود که با بابایی بردیمش.اون موقع یازده ماهش بود الان  هفده ماهشه و ماشاالله واسه خودش مردی شده بلیطمون ساعت یکربع شش صبحه فکر کنم تا هشت اونجا باشیم.جمعه هم بر میگردیم بابایی خیلی دلمون واست تنگ میشه اما عوضش کلی واست دعا میکنیم و یه عالمه هم سوغاتی میاریم بابا علیرضا من و کلوچه خیلی دوست داریم               ...
17 مهر 1391

روزت مبارک پسرکم

قربونت برم امروز روز تو و همه ی کوچولوهای دنیاست مامانی می خوام ازت تشکر کنم  که پسر مایی که انقده خوبی که آدم غمهاشو که هیچ.دنیا رو با تمام خوب وبدش فراموش میکنه وقتی کنارته که انقده مهربونی که منو بابا از جونمون بیشتر دوست داریم که گرمابخش زندگیمونی  و در آخر.     که شدی تمام دنیا و دار و ندار ما                           ...
17 مهر 1391

مادرانه

تمام سلول های بدنم..   تو را میخواهند... نگاهت که میکنم...حض میکنم... تو که باشی چرخ روزگارم بر وفق مراد میچرخد... دنیا را میخواهم برایت... فدایت میشوم..با تمام وجودم...بی منت! آرامم میکنی... نفس هایت...مرا تا سرحد جنون میبرد...اغراق نمیکنم... ...برایت دعا میکنم.... عمر نوح را برای تو میخواهم... شاید کم است؟...عمر من هم هست جان مادر اضافه اش میکنم خاری..خاشاکی...گزندی...دور از تو باد...همه را به جان میخرم... اشکهایت...نبینمشان...هیچ گاه...مگر از لبخند دلت باشد... برای من تو اسطوره ای...اسطوره ی بودن...هستی...حیات و اینها را....همه را....در نگاه تمام مادران میبینم... و شگفت زد...
13 مهر 1391

تولد باباعلیرضا

تولدت مبارک بهترینم دیروز تولد بابا علیزضا بود من و کلوچه هم  صبح رفتیم بیرون و کیک با کلی چیزای خوشمزه ی دیگه خریدیم واسه شام هم طبق معمول هرسال مرغ سوخاری که بابا علیرضا خیلی دوست داره درست کردم بابایی که از اداره اومد خونه واسش تولد گرفتیم کلوچه هم طبق معمول همه ی تولدها کلی ژست گرفت و ما هم ازش عکس گرفتیم در آخر مراسم هم کلی نانای کرد بابایی انشاالله تولد ١٢٠سالگیتو برات جشن بگیریم                                    &...
11 مهر 1391

یا امام رضا

مهربون من امروز تولدته.عذر منو بپذیر از اینکه تو همچین شبی نتونستیم بیاییم پابوست.تو این شب عزیز فقط ازت میخوام هوای هدیتو داشته باشی و هر کس ازت هدیه ای می خواد بهش بدی قربونت برم. تو اونقدر بزرگی که روز تولدت هدیه نمیگیری بلکه میدی. دوست دارم امام خوبیها.تولدت مبارک.             ...
6 مهر 1391

چراغ خونه

پریشب بابا علیرضا داشت آباژورو که اتصالی داشت درست میکرد کلوچه هم کلی کمکش کرد البته به سبک خودش انقدر کمک کرد که آخر مجبور شدم ببرمش تو اتاقش و سرشو با اسباب بازیهاش گرم کنم تا بابایی بتونه کارشو انجام بده البته در اینکه چراغ خونه ی ما تو هستی هیچ شکی نیست مامانی جونی                                                      ...
6 مهر 1391

پارک

دیروز عصر مامان جون اومد خونمون وقتی میخواست بره من و کلوچه هم باهاش رفتیم تا با هم بریم پارک.خلاصه با هم رفتیم و کلوچه کلی تاب بازی و سرسره بازی کرد البته هنوز واسه سرسره یک کم کوچیکه و وقتی از اون بالا ولش میکردم که سر بخوره یه کوچولو میترسید و مدام میگفت بییم بییم یعنی بریم بریم خلاصه یکی دو ساعت بازی کردیم و بعدش مامان جون رفت خونشون و ما هم برگشتیم خونه بعضی از حرفای اشتباهکی کلوچه ی مامان: آب بازی(آب بایی) آب(آبه) ماکارونی(مهنوم) جارو(دوورو) موبایل(مبال) مامانی(مامایی)صرفا چون بابا رو میگه بابایی!! آقا(آگا) باباجون(بابادو) کارتون(دون دون) از اینا(آنا) مال منه(م...
5 مهر 1391